این المپیک من نیست
المپیک من در لندن نیست
المپیک من در کوچه ی پشتی مان است که بساز و بفروش های مشارکتی به آنجا آمده اند
المپیک من میان کارگرهای کشور همسایه افغانستان است که هر روز نمی توانند پلوی تازه بخورند
المپیک من کنار کتاب تست جوانی است که رویش نمی شود از پدرش پول کلاس کنکور بگیرد
المپیک من در لندن نیست
المپیک من در میانمار و بحرین و سین کیانگ و حتی میدان محله مان است
المپیک من پای ظرفشویی بعد از سحری خوردن است
گفتم: خستهام.
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.
گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره.
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً [عنکبوت/14]
نوح راکه یادت هست.
50 سال کم ازهزار هرچه به درودیوار زد،ازسنگ آب درمی آمدولی ازقلب برادرانش خیر.«ْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُون» [شعرا/106]
خیلی به دلت غصه راه می دهی فرزندفاطمه؛ که اینهمه سر به هواشده ایم مایی که ازشماست هرچه داریم.
ولی بازدلگرمی به اینکه هوایت رادارد خدا ودست نمیکشی ازکشتی فرج .
« وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا وَ لا تُخاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُون » [هود/37]
راستش رابگویم ازماهرچه هم گله کنی بازحق داری.
دوقرن بیشتر از950 سال نوح، امام وبالاسرمان هستی وهی خون دل میخوری ازدستِ پای کجمان،
اما فکرکنم هرچه میشماری سپاهت را بازهم داردطعنه میزندکشتی نوح باهمان قلیل مومنانش، به لشکرگاه خلوتت که هنوزنرسیده است به313 مردی که بنشیندبه دلت تک تکشان .
عن الصادق (علیه السلام) فی قول الله عز و جل: «وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِیلٌ»[هود/40]. قال: «کانوا ثمانیة»
[البرهان/ج3/ص105]
غبطه میخوری به حال نوح که اگرچه 950 سال ندای هل من ناصر سرداد؛ «َیا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنِی»[هود/30] باز ولی 80نفر دوروبرش راگرفتندو هرچه سر قومش دادزد:«وَ لا یَنْفَعُکُمْ نُصْحِی»[هود/34]بالاخره به ثمرنشست ولی این طرف ما با ایمانهای لَنگ مانده ایم روی دستت وشب وروز حرص آدم شدنمان رامیخوری وچشمت به آسمان تا ندا رسد:
«وَ قالَ ارْکَبُوا فِیها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها» [هود/41]
وما اگرچه یقین داریم به «مثل اهل بیتى فیکم مثل سفینه نوح من رکبها نجا ومن تخلف عنها غرق»
ولی ایمان هایمان قد نمیدهد به بلندای این سفینه.
آن روز ازروی عرشه کشتی هوای ماراداشته باش فرزندفاطمه؛ که خیلی دلمان میلرزد از «َیا نُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صالِح»
من از جانب تمام کسانی که شعار دادند "مرگ بر بدحجاب" از تو معذرت می خواهم.
من از جانب تمام کسانی که شعار دادند " ملت ما بیدار است، از بدحجاب بیزار است" از تو معذرت می خواهم.
من از جانب تمام کسانی که فعل تو را از خود تو جدا نکردند، معذرت می خواهم.
من می دانم که تو اگر اهمیت و فلسفه ی حجاب را بدانی، به حجابت از من هم پایبندتر خواهی بود.
من می دانم که اگر ظاهر امروز تو این است، من نیز بسیار مقصرم که اگر من توانسته بودم منطق و احساسم را راجع به حجاب به تو منتقل کنم، ظاهر امروز تو این نبود.
من می دانم که اگر در فرهنگ سالمی که حکم اکسیژن را دارد، نفس کشیده بودی، ریه های عفافت غبار نمی گرفت.
من می دانم که اگر عمق نقشه ها و اهداف دشمن و تلاش شبانه روزی شان را برای تاراج حیا می دانستی، مشتی محکم بر دهانشان می کوبیدی.
عزیز دلم!
اسلام را با آن چیزی که من و امثال من می گوییم و عمل می کنیم، نشناس!
حساب اسلام را از جامعه ی مسلمین جدا کن! که اگر ما به اسلام درست عمل کرده بودیم، پاکی همه جا را فرا می گرفت!
عزیز دلم!
اگر آن قدر نتوانسته ام تو را دوست داشته باشم، و این دوست داشتن را به تو نشان دهم، که تو با تمام وجود دریابی که برایم عزیزی و برای همین است که اعتقاد دارم باید از گوهر ارزشمند وجودت پاسداری شود، مشکل از من است!
نویسنده وبلاگ فاران در ویلاگ خود نوشت:
امروز می خواستم با موتورم یک خیابان یک طرفه را به خلاف رانندگی کنم…
قبل از اینکه بپیچم توی خیابان به ذهنم رسید که باید از راننده هایی که از روبرو می آیند حلالیت بخواهم که راهشان را نا امن کرده ام… و چه سخت بود.
بعد بیشتر فکر کردم و دانستم که باید از همه مردم ایران عذرخواهی کنم چون اعتماد به نفس ملی را در رعایت قانون کم کرده ام و (به سهم خودم) این فکر را تقویت کرده ام که ایرانی ها قانون را رعایت نمی کنند.
بعد به ذهنم رسید که اگر در بین مردم مسلمان منطقه که این روزها بیدار شده اند همین تصور از ایرانی ها شایع شود؛ من به سهم خودم مانع الگوگیری آنها از انقلابی شده ام که این همه خون شهدا پایش ریخته و این یعنی مدیون شهدا هم خواهم شد؛ هم شهدای ایران و هم شهدای انقلاب های جدید. و به علاوه مدیون خود مردم مسلمانی که تا حالا چشم شان به ایران اسلامی بوده و به خاطر افراد قانون گریزی مثل من، نگاه شان پژمرده است.
دوباره فکری کردم و دیدم که اگر انقلاب اسلامی خاورمیانه به خطا نرود، رشد اسلام بسیار بیشتر خواهد شد ولی اگر این انقلاب ها الگوی صحیح خودشان را (با اشتباهات من و امثال من) از دست بدهند و منحرف شوند، بخشی از گناه دیرتر مسلمان شدن خیلی ها به گردن من می افتد و اینچنین من مدیون نامسلمان ها هم خواهم بود و همچنین (به سهم خودم) مدیون نسل های بعد، که به همین میزان با جهانی کمتر مسلمان مواجه خواهند شد.***200 متر مسیر را کوتاه تر کردن با خلاف، به این همه درد سر نمی ارزد… می ارزد؟***بچه حزب اللهی که خلاف می کند، نوبر است…
ای کاش مردمو مردونه یکی از اینا بازم بود.ای کاش بجای اینکه همه بدنبال دنیا باشن(علی الخصوص خودم)یکی اینجوری بود....ای کاش منم میتونستم اینطور باشم..ای خدا تا به کی در ظلالت باشم.تا به کی برده شهوات مادیات و دنیا باشم.در این قفسو کی باز میکنی؟؟؟خودت دستمو بگیر.عزیزان خوندن صلوات یادشون نره!!!!
یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عدهای مشغول نوشیدن و یک عدهای مست هستند و یک عدّه تازه نشستهاند.
من که وارد شدم صاحب کافه
گفت: آقا اشتباه آمدهاید!
گفتم: نه برادر، اشتباه نیامدهام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟
گفت : چرا ! گفتم: پس من درست آمدم.
گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام!
آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم! گفتم: من فقط یک کلمه میخواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی:
گفت : نه! مسیحی هستی؟
گفت: نه! مسلمانم!
گفتم: سنی هستی؟
گفت: نه شیعه هستم!
گفتم : پس میتوانم آن یک کلمه را به تو بگویم!
گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نورِ من هستند و من حیا میکنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا میکنم.
گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟
گفت: چکار بکنم؟ تکان عجیبی خورد!.
گفتم: دیروز چقدر آوردی؟ آن زمان،
گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و
گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند.
همه را بیرون کرد.
با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛ یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من میخرم!
نمیدونم چی بگم..وقتی این داستانو خوندم ناخودآگاه بغض راه گلمو بست.اشک در چشمام حلقه زد میخواستم بشینم زار زار گریه کنم.واسه این عزیزانی که از دست دادیم.واسه اینکه چقد بیت المال واسمون بی ارزشه.واسه اینکه امام خامنه ای چقد مظلومه ط.دلم واسه امام زمان تنگه..چرا کسی فریاد کیسن من را یاری کند را نمیشنوه....دیروز داشتم با سنی حنفی مذهب حرف میزدم.از حرفای و کارای بعضی از ما تو عاشورا خندش گرفته بود .بخدا امام حسین(ع)این دوره زمونه مظلومتره.اون زمان حداقل مختارو ابراهیم اشتر و ...رو داشت ولی الان چی؟بنده خدا ناراحت بود از اینکه همچی تو حرم امام رضا سرودست میشکنیم..هزارنفرو له میکنیم تا به ضریح برسیم بوس کنم ازش ماشینو موبایل یا مثل بعضیا لوازم آرایشی بخوام.بهش گفتم اصل توسل اینکه که خدا بوسیله اینا به قرب الی الله برسیم.مثل یک نیتروژنه..تو ماشین!همچی سریه به معرفت الله میرسونت که حال کنی..بعدش ما چی میخوام..کفش نایک.تی شرت آدیداس...ما خودمون با رفتار باعث دفع افراد میشیم..واسه ظهور آقا 3 صلوات بلند بفرست
یک هفته بعد از شروع عملیات والفجر 4 ، شنیدم تبپ عمار قصد دارد دوباره روی قله عملیات کند. خودم را آماده کردم که بزنم تو ستون عمار و همراهشان بشوم. فرمانده عمار مهدی خندان بود. آن شب ، هوا مهتابی و سرد بود؛ سرمایی که نا مغز استخوان نفوذ می کرد. من زدم تو ستون عمار. گردان مالک و حبیب ، در دو جناح ما در حرکت بودند. مقصد حرکت ، ارتفاع 1866 بود . نزدیک قله، مهدی خندان چند تخریبچی از بین بجه ها سوا کرد و اون ها رفتند تا راه کاری مناسب پیدا کنند.
یک ساعت مانده به اذان صبح، مهدی آمد و گفت :«یک راه کار پیدا کرده ام اما عراق بدجوری مانع گذاشته؛ هم سیم خاردار و هم میدان مین. یک نفر باید بره و بی صدا معبر بزنه تا بقیه رد بشن.»
طبق نقشه مهدی ، در صورت گذشتن از معبر، ما «کانی مانگا» را دور می زدیم و بر آن سوار می شدیم. چون عراق بیشتر روی یال هایی که هفته گذشته روی آن ها عملیات کرده بودیم حساسیت داشت ، احتمال موفقیت ما و دور خوردن عراقی ها زیاد بود.
مهدی گفت:«اگر تخریب چی ها را بفرستیم ، کار به صبح می کشه و عراق زمین گیرمون می کنه.»
یکی از بچه ها گفت:« آقا مهدی! من می خوابم روی مین ، شما رد بشید»
مهدی گفت:«اسمت چیه؟»
پسره گفت:«کامبیز روانبخش»
دیگر پسره منتظر جواب مهدی نماند و پیراهنش را کند .
مهدی گفت:« چرا پیراهنت رو در میاری؟»
- این ماله بیت الماله ، نباید خراب بشه.
- این حرف گردان رو به هم ریخت. بچه ها همه می خواستن بزنن به میدون مین.
- این پسربچه خوابید روی مین، یکی هم بغل دستش خوابید. اول ، مهدی پاورچین و آهسته رد شد، بعد یکی یکی بچه ها رد شدن. کمتر از یک گروهان رد شده بود، یکی از بچه ها سنگین بود. وزن او و این ها که خوابیده بودند، از حد نصاب بیشتر شد و یک دفعه مین عمل کرد. هرسه در حا شهید شدند...