سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بیت المال و تو!

نمیدونم چی بگم..وقتی این داستانو خوندم ناخودآگاه بغض راه گلمو بست.اشک  در چشمام حلقه زد میخواستم بشینم زار زار گریه کنم.واسه این عزیزانی که از دست دادیم.واسه اینکه چقد بیت المال واسمون بی ارزشه.واسه اینکه امام خامنه ای چقد مظلومه ط.دلم واسه امام زمان تنگه..چرا کسی فریاد کیسن من را یاری کند را نمیشنوه....دیروز داشتم با سنی حنفی مذهب حرف میزدم.از حرفای و کارای بعضی از ما تو عاشورا خندش گرفته بود .بخدا امام حسین(ع)این دوره زمونه مظلومتره.اون زمان حداقل مختارو ابراهیم اشتر و ...رو داشت ولی الان چی؟بنده خدا ناراحت بود از اینکه همچی تو حرم امام رضا سرودست میشکنیم..هزارنفرو له میکنیم تا به ضریح برسیم بوس کنم ازش ماشینو موبایل یا مثل بعضیا لوازم آرایشی بخوام.بهش گفتم اصل توسل اینکه که خدا بوسیله اینا به قرب الی الله برسیم.مثل یک نیتروژنه..تو ماشین!همچی سریه به معرفت الله میرسونت که حال کنی..بعدش ما چی میخوام..کفش نایک.تی شرت آدیداس...ما خودمون با رفتار باعث دفع افراد میشیم..واسه ظهور آقا 3 صلوات بلند بفرست

 

یک هفته بعد از شروع عملیات والفجر 4 ، شنیدم تبپ عمار قصد دارد دوباره روی قله عملیات کند. خودم را آماده کردم که بزنم تو ستون عمار و همراهشان بشوم. فرمانده عمار مهدی خندان بود. آن شب ، هوا مهتابی و سرد بود؛ سرمایی که نا مغز استخوان نفوذ می کرد. من زدم تو ستون عمار. گردان مالک و حبیب ، در دو جناح ما در حرکت بودند. مقصد حرکت ، ارتفاع 1866 بود . نزدیک قله، مهدی خندان چند تخریبچی از بین بجه ها سوا کرد و اون ها رفتند تا راه کاری مناسب پیدا کنند.
یک ساعت مانده به اذان صبح، مهدی آمد و گفت :«یک راه کار پیدا کرده ام اما عراق بدجوری مانع گذاشته؛ هم سیم خاردار و هم میدان مین. یک نفر باید بره و بی صدا معبر بزنه تا بقیه رد بشن.»

 

طبق نقشه مهدی ، در صورت گذشتن از معبر، ما «کانی مانگا» را دور می زدیم و بر آن سوار می شدیم. چون عراق بیشتر روی یال هایی که هفته گذشته روی آن ها عملیات کرده بودیم حساسیت داشت ، احتمال موفقیت ما و دور خوردن عراقی ها زیاد بود.
مهدی گفت:«اگر تخریب چی ها را بفرستیم ، کار به صبح می کشه و عراق زمین گیرمون می کنه.»
یکی از بچه ها گفت:« آقا مهدی! من می خوابم روی مین ، شما رد بشید»
مهدی گفت:«اسمت چیه؟»
پسره گفت:«کامبیز روانبخش»
دیگر پسره منتظر جواب مهدی نماند و پیراهنش را کند .
مهدی گفت:« چرا پیراهنت رو در میاری؟»
- این ماله بیت الماله ، نباید خراب بشه.
- این حرف گردان رو به هم ریخت. بچه ها همه می خواستن بزنن به میدون مین.
- این پسربچه خوابید روی مین، یکی هم بغل دستش خوابید. اول ، مهدی پاورچین و آهسته رد شد، بعد یکی یکی بچه ها رد شدن. کمتر از یک گروهان رد شده بود، یکی از بچه ها سنگین بود. وزن او و این ها که خوابیده بودند، از حد نصاب بیشتر شد و یک دفعه مین عمل کرد. هرسه در حا شهید شدند...

 

 


+ نوشته شـــده در شنبه 90/5/8ساعــت 12:2 عصر تــوسط آخرین سرباز | نظر