مشب میخواهم درباره سومین رکن از ارکان انقلاب اسلامىیعنى رکن معنویتسخن بگویم. اگر دقت کرده باشید این مسئلهکه جامعه بشرى بدون آنکه هیچگونه معنویتى داشته باشد قابلبقاء نیست،منکر و مخالف ندارد.حتى مکتبها و پیروان مکتبهائىکه مادى فکر میکنند و جهان را و جامعه و حرکات آنرا مادىتفسیر میکنند،اعتراف دارند که جامعه به نوعى از معنویت نیازمنداست.باید ببینیم مقصود از این معنویت که مورد قبول همه،حتىمادیین است چه معنویتى است و راه تحصیل آن چیست؟میتوانگفت معنویت در این حد که همه آنرا قبول دارند،یک مفهوم منفىاست.یعنى منظور از آن،نبودن یک سلسله از امور است،اگر جامعهانسانى و افراد آن به مرحلهاى برسند که خود پرست،خودخواه وسودجو نباشند،تعصب نژادى،منطقهاى و حتى مذهبى نداشتهباشند،این نیستیها به عنوان معنویتبه حساب میآیند.براساس اینتلقى از معنویت اگر این قیدها نباشد،در آنصورت افراد جامعهبشرى همه برادروار بصورت«ما»زندگى خواهند کرد و«منیت» بکلى از بین میرود.
در اینجا نکته جالبى وجود دارد.اگر از پیروان این طرز تفکر سؤال کنیم که چگونه میتوان این معنویت منفى را ایجاد کرد؟ میگویند بشر در ذات خودش این صفات را ندارد و یک موجوداجتماعى-و یا به تعبیر مارکس،ژنریک-است.اگر بپرسیم پسخودخواهى و سودجوئى و خود پرستى...از کجا پیدا میشود؟ خواهند گفت ریشه همه اینها در مالکیت است.بشر ابتدا بصورتیک«کل»و در یک وحدت زندگى میکرد.مرزى میان خود ودیگران قائل نبود احساس من و تو نمیکرد،اما از وقتى که مالکیتپیدا شد،منیت و انانیت نیز پیدا شد.و اگر بتوانیم مالکیت را ازمیان ببریم،معنویت نیز-البته با تعریفى که کردیم-حکمفرماخواهد شد.
مالکیتیعنى اینکه اشیاء و ابزارهاى زندگى و سازندگى بهانسان تعلق داشته باشد.وقتى مردم بگویند خانه من،اتومبیل من،مغازه من،سرمایه من...این تعلق اشیاء به انسانها،آنها را بصورتمنهائى جدا از یکدیگر در میآورد.وقتى این تعلقها در کار نبود،وقتى که به عوض من«ما»در کار بود،معنویت در کار خواهد بود.
به این ترتیب در این نوع اخلاق،نه نام خدائى در میاناست،نه نام غیب و ماوراء الطبیعه،نه نام پیامبر و دین و ایمان. معنویت اخلاقى یعنى اینکه منیت و انانیت از بین برود،جانها بایکدیگر متحد شوند و اتحاد و وحدت در کار بیاید.
در مقابل این نظر،نظر مخالفى هم وجود دارد،که میگویداگر ما منشاء منیتها را تعلق اشیاء به انسان بدانیم،نفى مالکیت ونفى این تعلقها در همه موارد امکان پذیر نیست.فرضا این کار را درمورد ثروت انجام دادیم و وضع به صورتى درآمد که دیگر خانه من،اتومبیل من،درآمد من... در کار نبود،با سایر امور چه خواهیمکرد؟یک جامعه بالطبع پستها و سلسله مراتب مختلف و متفاوتى دارد فى المثل حزب احتیاج به رهبر دارد،رهبر و یا دبیر کل حزب،خواهناخواه یک نفر است.افراد دیگر هم بحساب مراتب و درجاتخود متفاوتند.و یا در مورد دولت،پستها و مشاغل متفاوتى مطرحاست،باین ترتیب حتى در اشتراکىترین جامعهها،باز بعضى ازافراد،از نظر شهرت و معروفیت و محبوبیت جلو میافتند و بعضىدیگر در زاویه گمنامى باقى میمانند. از این مهمتر،در مورد مسائلخانوادگى است.آیا زن و شوهر نیز باید اشتراکى باشند و زن من، و شوهر من در کار نباشد؟یعنى اینکه اشتراک مالى باید بهجنسى منتهى شود؟میدانیم که این امکان پذیر نیست.بطور خلاصهاگر اضافه و تعلق اشیاء به انسان،انسان را تجزیه میکند و به انسانانانیت میدهد،در هر حال تعلقهائى وجود دارد که به هیچ روى قطعشدنى نیست.
از سوى دیگر مخالفان نظر اول میگویند،آنچه که انسانرا تجزیه میکند و معنویت را-به تعبیر شما-از او میگیرد،تعلقاشیاء به انسان نیستبلکه تعلق انسان به اشیاء است.تعلق انسانبه اشیاء یعنى آن علقه و وابستگى درونى که در زبان دین،به محبتدنیا از آن تعبیر میکنند.اگر من به این خانه وابسته شدم،آنوقتاست که از انسانهاى دیگر جدا خواهم شد.در واقع بجاى خانه منمیشوم من خانه.یعنى من وابسته به این خانه.من بنده و برده اینخانه.به عبارت دیگر آنجا که مضاف و مضافالیهاى است،انساناگر مضافالیه واقع شود،تکه تکه و تجزیه نمیشود.و اگر مضافواقع شود،بوسیله مضافالیهاش خرد میشود و از بین میرود. پسبعوض اینکه مالکیت انسان را از اشیاء سلب کنیم،باید مملوکیتانسان نسبتبه اشیاء را از بین ببریم.یعنى باید انسان را در درجهاول از درون اصلاح کنیم،نه آنکه صرفا تغییراتى از برون براى او ایجاد کنیم.
این سؤال مطرح میشود که با چه وسیلهاى میتوان مملوکیتانسان نسبتبه اشیاء را از بین برد؟پاسخ اینست که از راه بنده کردنانسان به حقیقتى که جزء فطرت اوست،به حقیقتى که پدید آورندهاوست و انسان به او عشق ذاتى دارد.
بندگى خدا در عین اینکه بندگى است،وابستگى نیست.زیراوابستگى به یک امر محدود است که انسان را محدود و کوچکمیکند،وابستگى به یک امر نامحدود و تکیه به آن،عین وارستگى وعدم محدودیت است.حافظ میگوید:
خلاص حافظ از آن زلف تاب دار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند
آنها که با ادبیات عرفانى ما آشنا هستند،میدانند که درادبیات عرفانى،معنویت را در رهائى انسان از مملوکیت نسبتبهاشیاء میدانند نه در رهائى اشیاء از مملوکیت نسبتبه انسان (1) .
حافظ میگوید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى که خاطر از همه عالم به مهر او شاد استانسان را باید آزاد کرد و اینکار باید با آزادى از درون آغازگردد.در عین حال در روابط بیرونى هم نباید اینگونه نظر داد کهاین روابط به هر شکل و صورتى که باشند در درون اثر نمىبخشند (2) اگر بنا شود تعلق اشیاء به انسان،هیچ نظامى و قانونى نداشته باشدو عدالت در آن رعایت نگردد رابطه درونى هم بىتردید بهممیخورد.اینجا این آیه قرآن که پیامبر اسلام در بسیارى از نامههایشخطاب به سران کشورهائى که آنها را به اسلام دعوت میکردمینوشت،شایسته توجه و دقت است.
قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بینا و بینکم الا نعبد الا اللهو لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله...
(سوره آل عمران-آیه 64)
اى اهل کتاب بیائید از آن کلمه حق که میان ما و شمایکسان است پیروى کنیم،که بجز خداى یکتا را نپرستیم و چیزى رابا او شریک قرار ندهیم و برخى را بجاى خدا به ربوبیت تعظیمنکنیم...
معمولا دعوت به این صورت است که کسى دیگرى را بسمتآنچه که خود دارد،میخواند.مثل اینکه دو ملتیکى عرب و یکىفارس،یک وقت ملت عرب دعوت میکند که اى مردم فارس بیائیدمتحد شویم و منظورش اینست که بیائید زبان ما را بگیرید و بهرنگ ما در بیائید.اما قرآن میگوید،یک سخن است که رنگهیچکس را ندارد.نه رنگ یک گروه خاص،نه رنگ یک ملتیامکتب،و آن سخن خداست.خدائى که هم خالق ماست و هم خالقشما.
رحمتش به شما همانند رحمتش بما است.لطفش به همانشکلى که شامل ما میشود،شامل شما نیز میگردد.قوانینى کهخلقتبر اساس آن قوانین جریان پیدا میکند بر ما و بر شما یکسانحکومت میکند.آن سخن متساوى اینست که بیائید جز ذات خدا رانپرستیم.بیائید هم ما و هم شما خود را از هر مملوکیتى رها و آزاد کنیم و در حلقه سرسپردگان او درآییم.
آیا اسلام،به همین میزان قناعت کرده است؟یعنى آیا از نظراسلام کافیست که فقط درون اصلاح شود و دیگر اهمیتى ندارد کهبیرون به هر شکل میخواهد باشد؟مىبینیم که بلا فاصله پشتسراصلاح درون،اصلاح بیرون نیز مطرح شده است،اینکه بعضى از ماانسانها بعضى دیگر را رب و فرمانده و ما فوق خود قرار ندهیم.ورابطه مالکیت و مملوکیت انسانها را که منتهى به بسیارى از روابطغیر انسانى دیگر میگردد از بین ببریم و خراب کنیم.یعنى از نظرقرآن،ما باید در آن واحد،هم نظام روحى و فکرى و اخلاقى ومعنوى خودمان را درست کنیم و هم نظام اجتماعى و روابط بیرونىرا،اگر تنها به یک طرف توجه شود کار از پیش نمىرود.قرآن درهمین زمینه فرموده است:
ان الانسان لیطغى ان رآه استغنى...
(سوره علق-آیات 6 و 7)
انسان وقتى خود را مستغنى و داراى همه چیز مىبیند،این امردر درونش اثر میگذارد و آنرا نیز خراب میکند.چرا این همه دردستورات دینى تاکید شده است که سعادتمندانهترین زندگیها اینستکه کفاف داشته باشد و انسان محتاج کسى نباشد و درآمدى را کهاز راه شرافتمندانه بدست آورده،برایش کافى باشد؟زیرا همینقدر کهمال و ثروت جنبه سودجوئى به خود گرفت و بشکل وسیلهاى درآمدبراى آنکه انسان به کمک آن خود را بزرگ و با اهمیت جلوه دهد،دیگر روابط درونى نمیتوانند از تاثیر این عامل بیرونى قوى بر کنار ومبرا باقى بمانند و تحت فشار آن،آنها نیز به فساد کشیده میشوند.
خوب برگردیم به آغاز سخن،ببینیم آیا امکان دارد آنمعنویتى که امروزه مورد قبول اغلب مکاتب است و از آن به«اومانیسم»تعبیر میکنند،بدون پیدا شدن آن عمقى که ادیان پیشنهاد میکنند،ایجاد گردد؟آیا ممکن است انسان یک موجود معنوى ویا به تعبیر این آقایان،انسانگرا بشود بىآنکه قادر باشد خود را وجهان را تفسیر معنوى بکند؟آیا معنویتبدون ایمان به خدا، بدونایمان به مبداء و معاد،بدون ایمان به معنویت انسان-و اینکه در اوپرتوى غیر مادى حاکم و مؤثر است-اساسا امکان پذیر هست؟ پاسخ همه این سؤالها منفى است.
از جمله خصوصیات انقلاب ما،یکى این است که چون بر پایهایدئولوژى اسلامى قرار گرفته،به معنویتى واقعى متکى است،نهمعنویتى از آن دست که حضرات پیشنهاد میکنند و مىبینیم که بطلانو ورشکستگىاش به اثبات رسیده است.در کشورهائى که به ادعاىطرفداران این نوع معنویتساختگى،مالکیت وجود ندارد،بىمعنویتى و خودخواهى و خودپرستى همانقدر رایج است که درکشورهاى طرفدار مالکیت.یک نمونه جالب از پرورده شدگانمکتبهاى اومانیستى اینچنینى،استالین است.میپرسم آیا استالیندر چه محیط و در کدام جامعه رشد یافت؟غیر از اینست که درجامعهاى که به ادعاى آقایان در آن مالکیت وجود نداشت؟اگر اینتز درستباشد که مالکیت فردى به انسان خودپرستى و خودخواهىو جاه طلبى میدهد،در مورد استالین که نه سند مالکیتى بنامش وجودداشت و نه ملک و املاکى داشت و نه خانههاى متعدد،چهمیتوانید بگوئید؟چگونه بود این شخص که از تربیتشدگان همینمکتبهاست،به اعتراف معتقدان این مکاتب از جمله خودخواهترین ودرندهخوترین انسانهاى روى زمین محسوب میشد؟در میانکمونیستهاى امروز،غیر از یک گروه خاص، یعنى آنهائى که با نامتودهاى شهرت دارند،سایر گروهها به استالین به چشم یک انساننگاه نمىکنند و استالینیزم را مترادف با فاشیزم میدانند.نمونه استالین در این جوامع کم نیست، لااقل،اگر یک استالین بزرگپیدا نشود،دهها و هزارها استالین کوچک در آنجا یافت میشوند. به این ترتیب این سؤال اساسى باقى میماند که اگر ممنوعیت،جبرا بهدنبال سلب مالکیت پیدا میشود،پس وجود این استالینهاى کوچکرا چگونه میتوان توجیه کرد؟
درد معنویتبشر را سلب مالکیتبه تنهائى کفایت نمیکند. عدالت اجتماعى لازمست،نه سلب مالکیت.زیرا اگر در جامعهاىعدالت اجتماعى برقرار نباشد،پایه معنویت هم متزلزل خواهد بود. منطق اسلام اینست که معنویت را با عدالت،توام با یکدیگر میبایددر جامعه برقرار کرد. در جامعهاى که عدالت وجود نداشته باشدهزاران هزار بیمار روانى بوجود میآیند.محرومیتها ایجاد عقدههاىروانى میکند و عقدههاى روانى تولید انفجار.یعنى اگر جامعه به تعبیرعلى(ع) بدو گروه گرسنه گرسنه و سیر سیر تقسیم شود وضع به همین منوالباقى نمیماند،بلکه صدها تالى فاسد به همراه خواهد آورد.یک گروهگرفتار بیماریهایى نظیر تفرعن،خود بزرگ بینى و...میشوند و گروهدیگر،دچار ناراحتیهاى ناشى از محرومیت.
سخن درستبگویم نمیتوانم دید که مى خورند حریفان و من نظاره کنمما در جامعه آینده خودمان باید همانطور که مسئله عدالترا با شدت مطرح میکنیم،بهمان شدت نیز مسئله معنویت را طرحکنیم.
متاسفانه در جامعههاى بشرى معمولا نوعى نوسان وجوددارد،به این معنى که ابناء بشر اغلب بین دو حالت افراط و تفریطنوسان میکنند و کمتر طریق اعتدال را در پیش میگیرند.در جامعهخودمان اگر به گفتهها و نوشتههاى پنجاه سال پیش نگاه کنیم مىبینیم درباره معنویت زیاد سخن گفتهاند،اما درباره عدالتیاسخن نگفتهاند و یا بسیار کم گفتهاند.حالا که تحول پیدا شدهدرباره عدالتسخن گفته میشود ولى گویا مد شده که درباره معنویتزیاد سخن گفته نشود.مثل اینکه اگر درباره معنویتسخن گفتهشود،ضد انقلاب است.نه،یک انقلاب اسلامى چنین نیست.اگرمعنویت را فراموش کنیم،انقلاب خودمان را از یک عامل پیشبرنده محروم کردهایم.متاسفانه گاهى دیده میشود که در بعضى ازنوشتههاى امروزى،و در بعضى از تفسیرهائى که درباره قرآن نوشتهمیشود،آنچه که معنویت است،تفسیر به مادیت میکند و با این کاربه حساب خودشان براى اسلام فرهنگ انقلابى تدوین میکنند.درقرآن بارها و بارها کلمات آخرت و قیامتبکار رفته است و بدون شکدر همه جا مقصود این بوده که بعد از این دنیائى که در آن زندگىمیکنیم،عالم دیگرى وجود دارد.اما گویا به نظر این آقایان اینکهدر قرآن از عالم دیگرى اسم برده میشود،ضعف قرآن است.لذا هر جاکه اسم آخرت آمده میگویند مقصود سرانجام است.سرانجام هر کار،سرانجام هر مبارزه.این افراد میخواهند پایههاى معنویت قرآن را ازمیان ببرند و متاسفانه صرفا بر روى عدالت فکر میکنند.تصور میکنندبدون معنویت،عدالت امکان پذیر است.ولى اولا از یک سو معنویتدر قرآن قابل توجیه و تاویل نیست.و از سوى دیگر،بدون بالمعنویت از بال عدالت کارى ساخته نیست.از نظر قرآن معنویت پایهتکامل است.اینهمه عبادات که در اسلام بر روى آن تکیه شده استبراى تقویت جنبه معنوى روح انسان است.زندگى پیامبر را ببینید،با آنهمه گرفتارى و مشغلهاى که دارد باز در همان حال قرآن میگوید:
ان ربک یعلم انک تقوم ادنى من ثلثى اللیل و نصفه و ثلثه و طائفةمن الذین معک و الله یقدر اللیل و النهار علم ان لن تحصوه فتاب علیکم...
(سوره مزمل-آیه 20)
خدا آگاه است که تو در حدود دو ثلثشب را به عبادت قیاممیکنى،گاهى حدود نصف آن،و لا اقل ثلثى از شب،و گروهى که باتو هستند[نیز چنین مىکنند]...
و یا خدا به پیامبرش تاکید میکند که:
قسمتى از شب را براى عبادت برخیز،تهجد کن،نماز شببخوان،تا به مقام محمود برسى. (3)
و یا در مورد حضرت على(ع).اگر عدالت اجتماعى او رامیبینیم کار کردنها و بیل زدنها و عرق ریختنهایش را مشاهده میکنیم،باید آن در دل شب غش کردنهایش را هم ببینیم.آن از خوف خدابیهوش شدنهایش را هم نظاره کنیم.اینها واقعیات تاریخ اسلامهستند و آنها هم صریح آیات قرآن.این مسائل را نمیتوان توجیه وتاویل کرد.هرگونه تفسیر و تعبیر مادى این مسائل خیانتبه قرآناست.انقلاب ما،در آینده در کنار عدالت اجتماعى به مقیاس اسلامى،نیاز به معنویتى گسترده و شامل دارد،معنویتى از آن نمونه که درپیامبر و ائمه دیدهایم.
پىنوشتها:
1- یابن آدم خلقت الاشیاء لاجلک و خلقتک لاجلى
اشیاء براى انسان است و انسان براى خدا.
2- البته ممکن استبراى افراد بسیار نادرى،بیرون به هر وضعى کهباشد در درون آنها اثرى بجا نگذارد،اما این قاعده کلیت ندارد.
3- سوره اسرا-آیه 79.