دهنمکی پیشنهاد بازی آنجلینا جولی در فیلمش را نپذیرفت
بعد از رؤیت این تیتر در خبرگزاری فارس، مرغ خیال به پرواز درمیآید و یک شب بارانی را در ذهن مجسم میکند. در این شب بارانی آنجلینا جولی که دارد توی آشپزخانه برای خودش و برَ و بچهها ماکارونی درست میکند، ناگهان تلفن را برداشته و شماره مسعود دهنمکی را میگیرد: اول 98، بعد 0912، بعد بقیه شماره. تلفن بوق میزند. یک بوق، دو بوق، سه بوق، ده بوق. اما مسعود تلفن را برنمیدارد. چون آدمهای معروف تلفنهای ناآشنا را جواب نمیدهند. آنجلینا دوباره شماره میگیرد، سهباره میگیرد، چهارباره میگیرد، پنجباره میگیرد. بالأخره در مرتبه ششم (یادمان باشد شش یک عدد فراماسونری شیطانی است) مسعود به پیششماره دقت میکند: بله. تلفن از آمریکاست. مسعود [به دوربین نگاه میکند و] میگوید:
- یعنی کی میتونه باشه اینوقت شب...
و دکمه call موبایلش را فشار میدهد. تماس برقرار میشود:
آنجلینا: مای دیر مسعود، سلام.
مسعود: علیکمالسلام. شما؟
آنجلینا: آنی هستم. آنجلینا. آنجلینا جولی.
مسعود: همون آنجلینا جولی مشهور؟
آنجلینا: یس. من هست خودم.
مسعود: برو آبجی. برو خودتو سیا کن.
آنجلینا: نو، نو. آی ام خودم. آنجلینا جولی. خانم برد پیت.
مسعود: اگه راست میگی اسم سه تا از فیلمهایی که بازی کردی بگو.
آنجلینا: [...]، [...] و [...] (توضیح: برای ممانعت از ترویج فیلمهای مبتذل هالیوودی، نام فیلمها حذف شد.)
مسعود: من که این فیلمها رو ندیدم. حالا گیرم که همینه. فرمایش؟
آنجلینا: مای دیر مسعود. یو نو که من هست سوپراستار. من در هر فیلم پلی نمیکنم. اما وقتی اخراجیهای یک و دو و مخصوصا سه رو دیدم، به خودم گفتم که باید برای تو پلی کنم در شماره چهار یا هرچی دیگه هست. پلیز.
مسعود: خواهر من، ببین، فیلم من ارزشیه. حالا درسته توش سیما و مینا و بوی باقالی و گوزینش و اینها داره، اما اینها برای جذب مخاطبه. اما اینو بدون که من مفاهیم ارزشی رو به پای جذابیتها ذبح نمیکنم. مجید سوزوکیها واقعی هستن، بایرامها، بیژن مرتضویها، گرینوفها، همه و همه واقعی هستند. اما تو چی؟ مرگ بر ابتذال، مرگ بر هالیوود. کاری نداری میخوام قطع کنم...
آنجلینا: صبر کن. برد هم اینجاست میخواد باهات صحبت کنه.
مسعود: به برد سلام برسون بگو من هیچ حرفی با زوجهای هنری مبتذل ندارم. خداحافظ.
آنجلینا: قطع نکن، بهخاطر خدا...
مسعود: ای بابا...
آنجلینا: مستر سرتیپی با مدیر برنامه من صحبت کرد. من با حجاب به ایران آمد. من با حجاب هم بلد هست.
مسعود: ببین خواهر من، مسأله فقط حجاب نیست که. مسأله حاج فرج الله سلحشوره. میدونی اگه بفهمه چه ماجراهایی درست میشه.
آنجلینا: اوه، دایرکتور آو یوزارسیف. من خیلی دوست داشت در زلیخا پلی کرد، اما کمتوفیق بود.
مسعود: خواهر من، موسی به دین خود، عیسی به دین خود. شما از اونطرف ارزشهای خودتون رو فیلم کنید، ما هم از این طرف مال خودمونو. کاری هم بهکار هم نداشته باشیم. دنبال دردسر میگردی؟ به برَد سلام برسون. بااااااااااااییی...
همه این تخیلات، زاده ذهن بیمار امثال ماست. اصولا انسان با دیدن خبرهای خاص بهسرعت باید متوجه شود که ماجرا اساسا یک چیز دیگر است. لذا مرغ خیال نیز پس از انجام تصورات تخیلی فوق به لانه برگشت و گرفت خوابید.